۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

قاب



هر روز با زمان می گذریم ، با خاطره ها ، رویاها و کابوسها. در ذهن مردمی زندگی می کنیم که در ذهن ما آشیان دارند. کم رنگ و پررنگ خاطره کسانی می شویم که خاطره ما هستند... بر روی کاغذ ها ثبت می شویم ...خط می خوریم و گاهی مچاله شده به گوشه ای پرتاب می شویم
گاهی کابوس کسی می شویم که رویای ماست و گاهی رویای کسی می شویم که سالهاست به گوشه کاغذ های باطله پرتش کرده ایم

***



دوربین را بر روی سه پایه نصب کرد و از بالا توی دریچه اش نگاهی انداخت ، سه پایه را بلند کرد و چند قدم به عقب رفت، باید یازده نفر را توی کادرش جا می داد


***



عکس های کهنه را پاره می کنیم
همراه با زمان ، خود غبار قاب عکس های کهنه می شویم ...پاک می شویم

***

بادی می وزد ، به هوا بلند می شویم و کمی بعد غلتان جلوی پای رهگذری بر زمین می افتیم

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

نا تمام

به دوروبر نگاه می کنم ، پر شده از کاغذ های پاره پاره و نوشته خط خطی...چند خط سیاه وباقی اش رها شده... به خود نگاه می کنم و کارهای ناتمام و قصه ها ... آنها که روز و شب ، مرا دوره می کنند

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

فاصله



روی این فاصله صد جرعه از این جام تمنا باقیست
طی هر جرعه وصل تو ، مرا
یک قدم پیش
نگاهی و سلامی به طلوع
و به خورشید
که شاید خبری...؛

گوش به باد
شاید آواز دلت – گرم - به جانم برسد

...
پیش از آغاز دعایی خواندم


و پرستوها را، تا افق بدرقه کردم

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر كن
داغ مرا تازه تر كن
زآه شرر بار،اين قفس را
برشكن و زير و زبر كن
بلبل پر بسته زكنج قفس درآ
نغمه ي آزادي نوع بشر سرا
وز نفسي عرصه ي اين خاك توده را
پر شرر كن، پر شرر كن
ظلم ظالم ، جور صياد
آشيانم داده بر باد
اي خدا ، اي فلك ، اي طبيعت
شام تاريك ما را سحر كن
نوبهار است ، گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
اين قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فكن در قفس اي آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه اي تازه گل از اين
بيشتر كن ، بيشتر كن ، بيشتر كن
مرغ بي دل ، شرح هجران
مختصر کن، مختصر كن ، مختصر كن
ملک الشعرا

محمد رضا شجریان،کنسرت همنوا با بم

۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه

گلهاي كاغذي




گلهاي كاغذي شده ايم با گلبرگهاي بنفش و صورتي و اندكي زرد كمرنگ در ميان، با ساقه هاي نحيف بلند بي هيچ طاقتي براي نشستن گنجشك كوچكي بر شاخه و يا پروانه اي بر برگ



نه طراوتي در پوست و نه عطري از صفا



سبزي برگهايمان به كبودي نهاده، ريشه ها در خاك و سر در باد...؛

۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

داستان مناره

از کوچه باریک محله عبور می کنی ، آنجا که جوی وسط زمانی برای تنفس پیدا نمی کند ، هر از گاهی موتور سواری غران از کنارت عبور می کند و حواست را مختصر نوازشی می دهد. غروب است و گنجشکان سراسیمه در تک درخت باقیمانده کوچه آشیانه می کنند. دلواپسی را از جیک جیکشان که دیگر مستانه نیست می شنوی، صدایی بلند می شود...چیزی شبیه اذان ، سر تا پا روحانی می شوی... صوت دلنواز موسیقی خیالت را به رقص می آورد... بغضت می ترکد... همه فریاد می شوی و به پرواز تا بلندی مناره پیش می روی، گرد شش پنجره اش چرخی میزنی و وارد می شوی ،علت سوزناکی آوازش را می پرسی، و داستان غمش را چنین برایت آغاز می کند
***
خسته از تکرار کبوترهای روزمره به روی گنبد سبز و آبی ،هر روز سه مرتبه بانگ وظیفه سر می دادم تا شاهد پیر دلانی باشم که بی هیچ امیدی ترس دوزخ را با خم و راست شدنی در قامت نحیفشان می فروختند... روزی دو مرغ رهگذر ، خسته از مسافتی به دوری زمان به خانه آمدند ، زیبایی بالهای هزار رنگشان را گویی از عالمی دیگر آورده بودند. بر من نشستند و آواز عشق سر دادند، با صدایی به بلندی آسمان و صافی دریا...؛
مردم همه خسته از صدای روزانه و بی رمق من - آنها که همایش بزرگشان دهه محرم بود با بیرقهای افراشته سیاه ، یک عالمه نذری عادت و پچ پچ های زنانه که همه را به رنگ عزا مزین می کرند- آن غروب صوتی شنیدند همه از عشق . بی درنگ در اطرافم جمع شدند، درست آن پایین... پیر و جوان ، زن و مرد ، دست در دست یکدیگر -بی هیچ چشم غره ای از غیرت و نگاهی از شهوت- میان ابر و باد ، آواز داستانهای ممنوعشان را دوره کردند
و من سر مست و مغرور نگاه های کودکان شادشان را تماشا می کردم.آن شب آسمان پس از سالها بارید...آن شب چراغ خانه ها تا صبح روشن ماند
...
فردا صبح گنبد اما لرزید
دلش خالی ماند و تا عصر کسی احوالش نپرسید و هیچ قامتی در زیرش سجده ای نکرد...دستور صادر شد
...
غروبی که دیگر برای کسی دلگیر نبود فرامی رسید . همه منتظر، لباس بزم به تن کرده بودند تا نوای دلنواز پرنده ها مرهمی بر دردهای هزاران ساله شان باشد
...
ظرف آبی زیر گنبد گذاشته بودند ، دو مرغ پر کشیدند تا گلویی تازه کنند ، از کبوتران گنبد اثری دیده نمی شد. دو پرنده آب را خوردند و باز گشتند. ناله ای برخواست و در پی اش ناله ای دیگر... و سکوت به گوش رسید . تا ساعتها کسی از جایش تکانی نخورد و صدایی نشنید
تا هفت روز در شهر صدایی به گوش نرسید چراغی روشن نشد
...
روزی که باد می آمد پرهای رنگ رنگشان را به دستش سپردم تا شاید از سرزمین های دور نشانی از نسلشان برایم بیاورد...؛

***
کودکی ، گونی نان خشک بر دوشش، سرش تا زانو خم شده از کنارت عبور می کند. سنگینی کوله اش تو را به دیوار کنار هل می دهد
نگاهت به گنبد متروک می افتد ، بی کبوتر بر بام ... ؛
***

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

سر برآورد و چشمانش را باز کرد ، نگاهش بر تن سردی افتاد که دقایقی پیش از چوبه عدالت آویزانش کرده بودند
بر سرنوشت خود و آنچه بر سر شهر خاکستری آوردند آهی کشید . تا ساعتی دیگر باید به شهر سیاه می رسید و نمایش مردی را تماشا می کرد که بهشت تا لحظاتی دیگر انتظارش را می کشید ؛خوب نگاهش کرد؛ یکصد کیلو بمب به شکم بسته و به سوی حرم راهی بود، جایی که صدها نفر در انتظار گرفتن حاجت صف بسته بودند

هیاهو برخواست ، چشمانش را بست و صدای مهیب گوشش را کر کرد

تا ساعتی دیگر باید مرگ کودک سه ساله سیاهی را به نظاره می نشست که نه آغوش گرم مادر را درک کرد و نه دستان مهربان پدر را . آنان که از هم آغوشی چندش آورشان موجودی ساخته بودند برای درد کشیدن و با زجر مردن ، برای سه سال زندگی در کنار ویروس مرگ. نه برآفرینشش دمی خندیدند و نه مرگش را دیدند تا اشکی بریزند

امروز قلب خورشید لرزید... دلش سوخت
امروز خورشید گریست و من اشکش را دیدم
امروز آرزویی کرد و من آرزویش را شنیدم خوب گوش کنید... چیزی نمی شنوید ؟

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

طلوع سبز

طلوع خورشید را بر فراز شهر خاکستری به تماشا می نشینی، آنجا که دیگر باد قاصدکهای خسته را به رقص در نمی آرد... چشمانت را می بندی...روزی طلوع سرزمین تو نیز سبز خواهد شد

۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

سبز




قدم که می زنی ، صدها نوشته را در ذهنت قلم می زنی و آنگاه که قلم به دست می گیری ، در صدها راه قدم می زنی و همه بی پایان

..........


جیک جیک گنجشکان غروب و صدای رقص برگهای درختان بی نام ، خارک های سبز و زرد نخلهای کوتاه و بلند...اسکله کوچک و دریای خاکستری ، آبی ، سبز ، زرد و سیاه... تورا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و هیچ حسی را در تو بر نمی انگیزد


در کدام جعبه پنهان کرده ای دلت را ، احساسات و خاطراتت را که هر چه می گردی نمی یابیشان. دیگر خوابها هم به سراغت نمی آیند. آنقدر از پریشانی شان گله کردی که هر شب یک مشت آهن و سنگ و لوله برایت به ارمغان می آوردند،منظم و غیر آشفته...دیگر خواب روحت را نمی بینی

..........


دیروز وقتی از بالا زمینت را نگریستی همه را قهوه ای و خاکستری و سیاه دیدی ، زمین را گرداندی و در آن سو همه را سبز ،آبی ،سبز... و اندوه به سراغت آمد

..........

چقدر دلت برای رنگ سبز تنگ شده است و آبی ، نیلی ، زرد و نارنجی وسبز...؛

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

بارگاه

مقابل بارگاهش مي ايستي ، درست همين جا
نگاهي به اطراف مي اندازي ، همه را محو مي بيني . هاله اي دور همه را گرفته، حتي كلمات كه انعكاس ذهنت هستند . صدايي نمي شنوي جز آنچه ضعيف در گوشت مانده ، پچ پچي مبهم شايد
حركت دستانت خطوط كج و كلمات مه گرفته را پديدار مي كند
چشمانت را مي بندي و سكوت را رعايت مي كني ، صدايي از قلبت نمي شنوي ، خرده هاي بادامي كه لحظه اي پيش خوردي در زير دندانت مزه اي نمي دهند
دعايي مي خواني ، بي آنكه لبانت حركتي كنند صدايش مي زني... با فرياد
بارها و بار ها و بارها
پاسخي نمي دهد. مي داني كه شنيده است ، دعوتش مي كني
اي كاش بپذيرد
صبر مي كني
صبر مي كني
چ
شمانت را باز مي كني ، كلمات – كه از سرو كول هم بالا رفته اند- در مقابلت صف كشيده اند
تغييري احساس مي كني ، چيزي به درونت باز گشته است
... شايد بماند

۱۳۸۶ فروردین ۹, پنجشنبه

ساز


...
سازش را بر لب گذاشت و هماهنگ با جريان طبيعي باد در آن دميد و نواخت. موسيقي تمام وجودش را فرا گرفت ، با هياهوي گوسفندان و نجواي لطيف باد در شاخ و برگ درختان يكي شد ، وزيد و در لابلاي كوهها هزار بار پيچيد و عاقبت گم شد.

چشمانش را باز كرد. گوسفندان همچنان مشغول چرا بودند. غروب خورشيد نزديك بود

يك مشت نمك از كسيه سياه همراهش برداشت و صدايي از دهانش خارج ساخت. چند تايي از گوسفندان به سويش آمدند و بقيه هم به دنبالشان راه افتادند. خورشيد را تماشا كرد كه كم كم در ميان دود غليظ سياه گم مي شد. بايد گوسفندان را زود تر به خانه مي رساند


۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

چراگاه


آفتاب گرم بعد از ظهر  آمدن بهار را نويد مي داد. بوي گياهان وحشي فضا را پر كرده بود و نسيمي ملايم گرمي آفتا ب را قابل تحمل مي كرد ، گوسفندان ، بي خيال در دشت مشغول چرا بودند. جند بزغاله از سرو كول هم بالا مي رفتند
به آسمان نيلي و پاك بالاي سرنگاهي انداخت و سپس به جايي كه خورشيد تا ساعتي ديگر غروب مي كرد ، دودي سياه افق را تيره كرده بود .
از چراگاه جز صداي گوسفندان چيزي به گوش نمي رسيد. روي تخته سنگي زير سايه درخت نشست. سازش را از جيب بيرون آورد، به صداي باد گوش داد ، بايد براي گوسفندان چيزي مي نواخت...؛


۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خاطره


مي نشيني گاهي
تا به ياد همه خاطره هاي خوش خود

نفسي تازه كني

و زلالي شفاف

بر دل تنگ جواني هايت

بچكاني و بشويي

گر غباري تيره

يا كه يك پوسته نازك شفاف ، ولي سخت

كشيده است  بر آن...؛


بزرگ كه مي شويم انگار احساس ، درونمان گم مي شود. بايد از گذشته چيزي قرض بگيريم شايد شعري برايمان بسرايد خاطره ، كه لاي لايي بي خوابي شبهايمان شود


۱۳۸۵ اسفند ۱۱, جمعه

پايان

 حيران و سرگردان ، در ترديد ميان ماندن و رفتن...
ابرهاي خاكستري  قله را دور از دسترس برده اند. گويي شهر گوژپشت ها  امن است و گرم كه اينچنين جا خوش كرده اي بي هيچ تلاشي براي رهايي...
انگار به راستي در شهر گوژپشت ها گير افتاده اي .
چه خيال باطلي تو را به اينجا كشاند و اينچنين از ادامه مسير بازت داشت؟

گاهي درون داستاني كه خود مي سازيم  گم مي شويم ، پيدا كه شديم در حبس مي افتيم  و  پس از رهايي حيران و سرگردان متوقف مي شويم...

بيراهه اي بود و شايد كابوسي پر رنگ تر از خوابهاي آشفته شبانه ،
بيدار مي شويم و به راه اصلي باز مي گرديم...     پايان

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

رهايي

چشمانت را باز مي كني.كجا هستي؟ مي خواهي بلند شوي ، دست و پايت را به تخت سفيدي بسته اند ،يادت مي آيد. بر زمين افتاده اي ،تو را به بيمارستان آورده اند.مي خواهي صدا بزني نمي شود ، لال شده اي ، سفيد پوشي مي آيد با قدي كوتاه و قوزي در پشت . تمام تلاشت براي صحبتي،فريادي و يا ناله اي به سكوت ختم مي شود.چند روز مي گذرد و معاينه مي شوي هر روز توسط مردمي كه همه شبيه هم اند كوتاه و خميده؛
چند روز اشك مي ريزي براي تنهايي مردي كه بهار را ميهمان چهار ديوار سفيد و يك تخت بود؟
يك شب ، تا صبح خواب دره ات را مي بيني، جايي كه تمام حواست با هم به كار افتاد و از سكوت فرمان حركت گرفتي و آغاز كردي...؛
صبح بيدار مي شوي ، چراغ روشن است.پرستار را مي بيني. سلام صبح به خير...سلام، و براي نخستين بار با نگاه حيرت انگيز پرستار خميده قامت مواجه مي شوي و پس از چند لحظه با نگاه چندين مرد كه به چشمانت خيره شده اند. و اين آغاز صحبت تو با گوژپشت هاست. چند روز مي گذرد ، از خود مي گويي و از شهرت. از مردمي كه همه شبيه تو بلند قد و راست قامتند. چند عكس در كيف همراهت داري ، نشانشان مي دهي و مي پذيرند سلامتي تو را
دور از تو مشورتي مي كنند.نگران مي شوي ، چه بر سرت مي آورند؟
يكي كه پير آنهاست به سراغت مي آيد. بايد دنبالش بروي، چه لذتي دارد راه رفتن! تو را به اتاقي مي برد تختي آنجاست ،كسي روي آن آرميده پشت به در رو به ديوار. پير مرد صدايش مي زند... بيدار است. بر مي گردد و حيران، ور اندازت مي كند. به سختي از تخت بلند مي شود و مقابلت مي ايستد. دو چشم پر اشكش را به نگاه خيره ات مي دوزد. چقدر زيباست...؛

۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

شهر گوژپشت ها

چند روز بي وقفه مي پيمايي. روزها خورشيد- بي دريغ - راهنماي توست در حركت به سوي قله اي كه هرچه به آن نزديك تر مي شوي گويي در ميان تيره ابرها بيشتر خود را از تو دريغ مي كند. باران صبحگاهي تو را از حركت باز نمي دارد. راه مي افتي . نمي خواهي يك روز را به هدر بدهي. تاظهر بي وقفه پيش مي روي ،باران تند مي شود ،غاري نزديك است ، پناه مي بري، كاملا خيس شده اي
سردت است .طوفاني شديد آغاز مي شود.آب به درون غار مي آيد.گوشه اي آرام به خواب مي روي
با دردي سخت بيدار مي شوي، صبح شده. بايد تكاني بخوري و حركت را آغاز كني ،نمي تواني. انگار كه تورا به زمين دوخته اند. درد وتب تمام بدنت را فرا گرفته...؛
كابوس هاي شبانه ميهمان ناخوانده ساعت هاي بي پايان بيماري ات مي شوند
چند روز مي گذرد؟
بهبود مي يابي. بيرون غار ،از ديدن قله در آن نزديكي مبهوت مي شوي؛رها از تيرگي ابر ها
يك روز بيشتر راه نمانده. كمي نزديك تر ، به اندازه يك ساعت راه ، شهري مي بيني با ديوارهاي بلند در اطراف شبيه شهرهاي قديمي. به دروازه شهر مي رسي. مي تواني تجديد قوا كني تا ضعف بيماري را از تن خسته ات بيرون كني..وارد مي شوي ؛خسته تر از آني تا ببيني همه مردم شهر با قامت خميده عجيبشان چگونه از تو فرار مي كنند، تنها به گرسنگي خود مي انديشي؛
به ميدان شهر مي رسي ، رستوراني آنجاست. در را باز مي كني ، بوي تند الكل فضا را پر كرده ، چيزي در گوشت وز و وز مي كند... چشمانت تار مي شوند... بر زمين مي افتي...؛

۱۳۸۵ دی ۲۰, چهارشنبه

حركت


راه مي افتي ، از شيب دامنه بالا مي روي

...بايد ميوه را پيدا كني

سنگ ها لغزنده اند و راه پر نشيب ، هر چه پيشتر مي روي ، دور دستي قله به تو نزديك تر مي شود . سنگ ها را مي آزمايي... به كدامشان بايد تكيه كني؟

سنگي سست... زانويت زخمي برمي دارد . درختي مي بيني قامتش راست كرده، سنگي تخت زير آن آرميده و چشمه اي جاري. مي نشيني ، آرام مي گيري ، سيراب مي شوي ، دمي مي آسايي ،وسوسه ماندن از مسير بازت مي دارد

مي ماني... چند ساعت مي خوابي...كابوسهاي تكراري... خوابهاي عجيب...روياهاي بي پايان...؛

پرتو بامداد بيدارت مي كند.بايد راه بيفتي...نگاهي به بالاسر مي اندازي، قله در حصار ابر هاست

...كمي مي ترسي

۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

فراموش


به خود نگريستي ، انگار كه تمام شده اي...؛


دستانت تاب تحمل عظمت قلم را نداشت و نديدي پرواز عشق را كه در اطراف، تو را مي پاييد. به تنهايي بي دريغ خود و خلوت سايه ها عادت كرده بودي كه نتوانستي بنگري عظمت "فراواني حضور" را ؛

آنگاه كه غم را درون خود راه دادي گمان كردي كه عشق را مهمان شده اي و برايش غزلها سرودي و آنگاه كه عشق بزرگ - بي ادعا - شادي را برايت به ارمغان آورده بود حتي احساسش نكردي كه چه مظلومانه از تو رنجيد و بي صدا در كنارت ماند

پريشان گويي جيرجيركهاي شبانه را بارها به سپيدي كاغذ هديه دادي بي آنكه سكوت پروانه ها را لحظه اي بيانديشي

دلگيريهاي غروب را صدبار سرودي و جاري آشكار طلوع را بي آنكه بداني به روزمرگي ساعات زندگي ات بخشيدي

تو كه خدا را نه فقط در ميان صداي جويبار ، نه فقط در آواز قناري ها ، كه در ميان سرو صداي خرد شدن آهن و شيشه و جيغ ترمز كاميونها شنيده اي ... آن روز كه ميان زمين و آسمان ده بار گشتي و به دنيا آمدي ...؛
چه چيز را فراموش كرده اي ؟

شاديهايت را ببخش به قلم ... ببين كه چگونه مي رقصد بر ورق روزگار ...؛