۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

درد

یخ زده و منجمد در گوشه تنهایی دلم کز کرده ام ، برگ برگ دفترچه خاطراتم را می سوزانم تا گرمایش کرختی وجودم را آب کند، سوز سرما -بیش از آنچه که باید-تنم را می لرزاند، به دفتر شعرم نگاهی می اندازم
...
از پنجره نوری نمی آید
تا بهار...
آخرین کلمات در مقابل چشمانم نور شدند ، دود شدند و بی هیچ گرمایی به دفتر خاطراتم پیوستند.
برگ آخر سپید ؛ حیف است ناکام بسوزد...
دلهای خسته را دیگران ربوده اند
دیگر دلی برای خسته جانم نمانده است
...
صدایی از درز پنجره همراه با سوزی ناخوانده وارد می شود...
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است