۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

سبز




قدم که می زنی ، صدها نوشته را در ذهنت قلم می زنی و آنگاه که قلم به دست می گیری ، در صدها راه قدم می زنی و همه بی پایان

..........


جیک جیک گنجشکان غروب و صدای رقص برگهای درختان بی نام ، خارک های سبز و زرد نخلهای کوتاه و بلند...اسکله کوچک و دریای خاکستری ، آبی ، سبز ، زرد و سیاه... تورا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و هیچ حسی را در تو بر نمی انگیزد


در کدام جعبه پنهان کرده ای دلت را ، احساسات و خاطراتت را که هر چه می گردی نمی یابیشان. دیگر خوابها هم به سراغت نمی آیند. آنقدر از پریشانی شان گله کردی که هر شب یک مشت آهن و سنگ و لوله برایت به ارمغان می آوردند،منظم و غیر آشفته...دیگر خواب روحت را نمی بینی

..........


دیروز وقتی از بالا زمینت را نگریستی همه را قهوه ای و خاکستری و سیاه دیدی ، زمین را گرداندی و در آن سو همه را سبز ،آبی ،سبز... و اندوه به سراغت آمد

..........

چقدر دلت برای رنگ سبز تنگ شده است و آبی ، نیلی ، زرد و نارنجی وسبز...؛

۱ نظر:

تصویر گفت...

wow... what a change... this is great... keep writing...