۱۳۸۵ دی ۲۰, چهارشنبه

حركت


راه مي افتي ، از شيب دامنه بالا مي روي

...بايد ميوه را پيدا كني

سنگ ها لغزنده اند و راه پر نشيب ، هر چه پيشتر مي روي ، دور دستي قله به تو نزديك تر مي شود . سنگ ها را مي آزمايي... به كدامشان بايد تكيه كني؟

سنگي سست... زانويت زخمي برمي دارد . درختي مي بيني قامتش راست كرده، سنگي تخت زير آن آرميده و چشمه اي جاري. مي نشيني ، آرام مي گيري ، سيراب مي شوي ، دمي مي آسايي ،وسوسه ماندن از مسير بازت مي دارد

مي ماني... چند ساعت مي خوابي...كابوسهاي تكراري... خوابهاي عجيب...روياهاي بي پايان...؛

پرتو بامداد بيدارت مي كند.بايد راه بيفتي...نگاهي به بالاسر مي اندازي، قله در حصار ابر هاست

...كمي مي ترسي

۱ نظر:

تصویر گفت...

کابوسهای تکراری، خوابهای عجیب،رویاهای بی پایان... چه عجیبه و چه آشنا... انگار قرنهاست می شناسیش