۱۳۸۵ آذر ۹, پنجشنبه

از سكوت




در وسط دره مي ايستي و سكوت كوه ها را تماشا مي كني كه با همه عظمت و بلنديشان بي هيچ ادعايي -مادرانه-درختان بلوط را در دامن خود پرورانده اند...؛

ديگر ميان سنگيني واژه ها گم نمي شوي... وسكوت تو را پيدا مي كند


با درخت يكي مي شوي ، و با كوه ، و با سكوت ... بدنت مي لرزد سردت مي شود و گرم ، همه را با هم احساس مي كني ... مي خندي و گريه مي كني ... باد با نوك انگشتانت بازي مي كند ، لبانت خيس شده اند ، شوري اشك را احساس مي كني و بوي علف ... چقدر گرسنه اي...؛

۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

تاكسي

دو تايي يه جوري نشسته بودن كه انگار قراره تا ابد اونجا بمونن . صداي قلبشون و نفس زدناي بلندشون كه حالا با هم ، هم آهنگ شده بود رو مي شد خيلي راحت شنيد. بازوها كه تنها نقطه اتصال جسمشون بود با وجود كاپشناي ضخيمي كه پوشيده بودن خيلي خوب كارش رو انجام مي داد و به راحتي مي تونستن گرماي بدن همو احساس كنن. هيچ كدوم جرات تكون خوردن نداشت نكنه اين وضعيت ابديشون به هم بخوره. هيچ كس كلامي نمي گفت . حتي به خودشون اجازه فكر كردن هم نمي دادن ، دوست نداشتن آرامش اون لحظه با فكري بيهوده از دستشون بره
وقتي كه ماشين ايستاد ،راننده تو آينه نگاهي كرد و گفت خانوم همين جاست ، برو اون دس خيابون...دو تا كوچه...دختره كه گيج شده بود گفت :آها.. اينجاست؟ بايد پياده شم ...؟ اي كاش از قبل مقصدشو به راننده نگفته بود. دويست تومن داد به راننده و پياده شد. داغ شدن قلب پسر رو مي شد از سرخ شدن گوشاش فهميد؛ گرمايي كه هيچ وقت نتونست آه يخ زده دختر رو كه شيشه سرد تاكسي مونده بود آب كنه
وقتي صداي به هم خوردن در ماشينو شنيد به خود اومد . اونقدر خشكش زده بود كه حتي بر نگشت نگاهي به پشت سرش بندازه تا ببينه دختر چطور مبهوت وايساده چشماش به شيشه عقب تاكسي خيره شده و دور شدن اونو تماشا ميكنه

۱۳۸۵ آذر ۴, شنبه

مسير خيال تو




به اين اميد پر مي گشايم

و پرواز را مي آموزم

كه شايد يك روز
در دشت خيال تو باز مانده باشد

و من پرواز كنان از مسير خيال تو گذر كنم

دفتر بسته

وقتي كه آدرس وبلاگ را اولين بار براي يكي از دوستان فرستادم فوراً به من خبر داد كه فلان كلمه را اشتباه نوشته ام... خيلي بديهي بود، تشكر كردم و اشكال برطرف شد .متعجب از اينكه چگونه خودم پي به اين اشتباه نبرده ام به سراغ دفتر قديمي رفتم و ورق زدم...جالب بود
هفت سال اين اشتباه درون دفتر بسته ، دست نخورده باقي مانده بود و حالا چند ساعت از بيرون آمدنش نگذشته بود كه
اصلاح شد
با خودم فكر كردم ؛ چه خوب مي شد اگر دفتر خود را گاهي باز مي كرديم و درون دفتر بسته نمي مانديم...؛

۱۳۸۵ آذر ۳, جمعه

انعكاس


جمعه سوم آذر هشتاد و ينج


تاريك بود و همه چيز ناپيدا ، ناگهان بادي آمد چيزي تكان خورد ، روزنه اي باز شد و پرتو نوري داخل آمد. نور به چيزي تابيد آن چيز برقي زد و درخشيد . نور شيفته آن انعكاس شد و محو زيبايي و درخشش او ماند . پرسيد : تو كي هستي ؟ انعكاس گفت من خالق تو ام و
وجود تو از من است . نور تعظيم كرد و بي خبر از همه جا تا مدتها
...انعكاس خود را مي پرستيد



خورشيد از بالا لبخند زنان شاهد ماجرا بود وپرتوهاي خود را بي دريغ همه جا مي گستراند
...او نيازي به سجده پرتوهايش نداشت

۱۳۸۵ آذر ۲, پنجشنبه

شب سكوت

:دفتر سالهاي گذشته را ورق مي زدم چشمم به اين شعر افتاد
شب سكوت ، شب بي خوابي
و شبي بود رو به بيداري
شب گناه ، شب بي عشقي
هجوم بغض سنگيني
در فراق عشق ، چون مجنون بيماري
...در ميان خلوت و اندوه من ، بي ماه
با هجوم سوز ناله ، اشك و آه
و چه غمناك و عطش آلوده بود
آن شب درد و سكوت
در حصار وحشت و اندوه بي خوابي
چهار دي هفتاد وهشت

۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه

عشق و نوشتن


عشق و نوشتن با هم آغاز شدند. آن لحظه كه عاشق شدم نوشتم و هرگاه كه نوشتم ، عاشق شدم. بارها نوشتم سپس پاره كردم . آنگاه كه خوب نوشتم بر تكه پاره هاي كاغذ بود و هرگاه كسي مي خواست بخواند نوشته اي در كار نبود
...
هميشه شور نوشتن ندارم ، خوب هم نمي نويسم ، خودم را مكلف به نوشتن نمي كنم .بيشتر نوشته هايم را گم كرده ام . اما ديگر نمي
خواهم خوب يا بد - زشت يا زيبا چيزي گم شود يا پاره شود. همه را اينجا نگهداري مي كنم ، شايد كسي بخواند
...
توضيح * : وقتي كه داشتم اين مطلب را مي نوشتم زنگ در را زدند . كارگر شهرداري بود ، عصباني از اينكه افكارم را برهم زده
جواب ندادم . برگشتم تا بنويسم اما نتوانستم . دلم براي كارگر سوخت شايد چيزي مي خواست رفتم تا در را باز كنم اما رفته بود؛ افكارم را با خودش برده بود و رفته بود

۱۳۸۵ آبان ۲۸, یکشنبه

قلم

و قلم شروع به نوشتن كرد ، كاغذ به سختي نوك قلم تن مي داد زيرا بدون قلم حرفي براي گفتن نداشت...

آغاز

...چشمانم را بستم و بجاي تاريكي خيالي ديدم... آسمان مي باريد و زلال اشك چشم هايم را مي شست... قلم و كاغذ نزديك بود