پايان
حيران و سرگردان ، در ترديد ميان ماندن و رفتن...
ابرهاي خاكستري قله را دور از دسترس برده اند. گويي شهر گوژپشت ها امن است و گرم كه اينچنين جا خوش كرده اي بي هيچ تلاشي براي رهايي...
انگار به راستي در شهر گوژپشت ها گير افتاده اي .
چه خيال باطلي تو را به اينجا كشاند و اينچنين از ادامه مسير بازت داشت؟
گاهي درون داستاني كه خود مي سازيم گم مي شويم ، پيدا كه شديم در حبس مي افتيم و پس از رهايي حيران و سرگردان متوقف مي شويم...
بيراهه اي بود و شايد كابوسي پر رنگ تر از خوابهاي آشفته شبانه ،
بيدار مي شويم و به راه اصلي باز مي گرديم... پايان
ابرهاي خاكستري قله را دور از دسترس برده اند. گويي شهر گوژپشت ها امن است و گرم كه اينچنين جا خوش كرده اي بي هيچ تلاشي براي رهايي...
انگار به راستي در شهر گوژپشت ها گير افتاده اي .
چه خيال باطلي تو را به اينجا كشاند و اينچنين از ادامه مسير بازت داشت؟
گاهي درون داستاني كه خود مي سازيم گم مي شويم ، پيدا كه شديم در حبس مي افتيم و پس از رهايي حيران و سرگردان متوقف مي شويم...
بيراهه اي بود و شايد كابوسي پر رنگ تر از خوابهاي آشفته شبانه ،
بيدار مي شويم و به راه اصلي باز مي گرديم... پايان
۲ نظر:
کاشکی به راه اصلی برگردیم. قسمت تلخش اینه که از یه قفس میایم بیرون و یه قفس جدید رو شروع می کنیم...
چند روزی بود که می خواستم کامنت بذارم ولی فرصت نمیشد. داستان قشنگی بود
ارسال یک نظر