۱۳۸۵ اسفند ۱۱, جمعه

پايان

 حيران و سرگردان ، در ترديد ميان ماندن و رفتن...
ابرهاي خاكستري  قله را دور از دسترس برده اند. گويي شهر گوژپشت ها  امن است و گرم كه اينچنين جا خوش كرده اي بي هيچ تلاشي براي رهايي...
انگار به راستي در شهر گوژپشت ها گير افتاده اي .
چه خيال باطلي تو را به اينجا كشاند و اينچنين از ادامه مسير بازت داشت؟

گاهي درون داستاني كه خود مي سازيم  گم مي شويم ، پيدا كه شديم در حبس مي افتيم  و  پس از رهايي حيران و سرگردان متوقف مي شويم...

بيراهه اي بود و شايد كابوسي پر رنگ تر از خوابهاي آشفته شبانه ،
بيدار مي شويم و به راه اصلي باز مي گرديم...     پايان

۲ نظر:

تصویر گفت...

کاشکی به راه اصلی برگردیم. قسمت تلخش اینه که از یه قفس میایم بیرون و یه قفس جدید رو شروع می کنیم...

تصویر گفت...

چند روزی بود که می خواستم کامنت بذارم ولی فرصت نمیشد. داستان قشنگی بود