رهايي
چشمانت را باز مي كني.كجا هستي؟ مي خواهي بلند شوي ، دست و پايت را به تخت سفيدي بسته اند ،يادت مي آيد. بر زمين افتاده اي ،تو را به بيمارستان آورده اند.مي خواهي صدا بزني نمي شود ، لال شده اي ، سفيد پوشي مي آيد با قدي كوتاه و قوزي در پشت . تمام تلاشت براي صحبتي،فريادي و يا ناله اي به سكوت ختم مي شود.چند روز مي گذرد و معاينه مي شوي هر روز توسط مردمي كه همه شبيه هم اند كوتاه و خميده؛
چند روز اشك مي ريزي براي تنهايي مردي كه بهار را ميهمان چهار ديوار سفيد و يك تخت بود؟
يك شب ، تا صبح خواب دره ات را مي بيني، جايي كه تمام حواست با هم به كار افتاد و از سكوت فرمان حركت گرفتي و آغاز كردي...؛
صبح بيدار مي شوي ، چراغ روشن است.پرستار را مي بيني. سلام صبح به خير...سلام، و براي نخستين بار با نگاه حيرت انگيز پرستار خميده قامت مواجه مي شوي و پس از چند لحظه با نگاه چندين مرد كه به چشمانت خيره شده اند. و اين آغاز صحبت تو با گوژپشت هاست. چند روز مي گذرد ، از خود مي گويي و از شهرت. از مردمي كه همه شبيه تو بلند قد و راست قامتند. چند عكس در كيف همراهت داري ، نشانشان مي دهي و مي پذيرند سلامتي تو را
دور از تو مشورتي مي كنند.نگران مي شوي ، چه بر سرت مي آورند؟
يكي كه پير آنهاست به سراغت مي آيد. بايد دنبالش بروي، چه لذتي دارد راه رفتن! تو را به اتاقي مي برد تختي آنجاست ،كسي روي آن آرميده پشت به در رو به ديوار. پير مرد صدايش مي زند... بيدار است. بر مي گردد و حيران، ور اندازت مي كند. به سختي از تخت بلند مي شود و مقابلت مي ايستد. دو چشم پر اشكش را به نگاه خيره ات مي دوزد. چقدر زيباست...؛