۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

داستان مناره

از کوچه باریک محله عبور می کنی ، آنجا که جوی وسط زمانی برای تنفس پیدا نمی کند ، هر از گاهی موتور سواری غران از کنارت عبور می کند و حواست را مختصر نوازشی می دهد. غروب است و گنجشکان سراسیمه در تک درخت باقیمانده کوچه آشیانه می کنند. دلواپسی را از جیک جیکشان که دیگر مستانه نیست می شنوی، صدایی بلند می شود...چیزی شبیه اذان ، سر تا پا روحانی می شوی... صوت دلنواز موسیقی خیالت را به رقص می آورد... بغضت می ترکد... همه فریاد می شوی و به پرواز تا بلندی مناره پیش می روی، گرد شش پنجره اش چرخی میزنی و وارد می شوی ،علت سوزناکی آوازش را می پرسی، و داستان غمش را چنین برایت آغاز می کند
***
خسته از تکرار کبوترهای روزمره به روی گنبد سبز و آبی ،هر روز سه مرتبه بانگ وظیفه سر می دادم تا شاهد پیر دلانی باشم که بی هیچ امیدی ترس دوزخ را با خم و راست شدنی در قامت نحیفشان می فروختند... روزی دو مرغ رهگذر ، خسته از مسافتی به دوری زمان به خانه آمدند ، زیبایی بالهای هزار رنگشان را گویی از عالمی دیگر آورده بودند. بر من نشستند و آواز عشق سر دادند، با صدایی به بلندی آسمان و صافی دریا...؛
مردم همه خسته از صدای روزانه و بی رمق من - آنها که همایش بزرگشان دهه محرم بود با بیرقهای افراشته سیاه ، یک عالمه نذری عادت و پچ پچ های زنانه که همه را به رنگ عزا مزین می کرند- آن غروب صوتی شنیدند همه از عشق . بی درنگ در اطرافم جمع شدند، درست آن پایین... پیر و جوان ، زن و مرد ، دست در دست یکدیگر -بی هیچ چشم غره ای از غیرت و نگاهی از شهوت- میان ابر و باد ، آواز داستانهای ممنوعشان را دوره کردند
و من سر مست و مغرور نگاه های کودکان شادشان را تماشا می کردم.آن شب آسمان پس از سالها بارید...آن شب چراغ خانه ها تا صبح روشن ماند
...
فردا صبح گنبد اما لرزید
دلش خالی ماند و تا عصر کسی احوالش نپرسید و هیچ قامتی در زیرش سجده ای نکرد...دستور صادر شد
...
غروبی که دیگر برای کسی دلگیر نبود فرامی رسید . همه منتظر، لباس بزم به تن کرده بودند تا نوای دلنواز پرنده ها مرهمی بر دردهای هزاران ساله شان باشد
...
ظرف آبی زیر گنبد گذاشته بودند ، دو مرغ پر کشیدند تا گلویی تازه کنند ، از کبوتران گنبد اثری دیده نمی شد. دو پرنده آب را خوردند و باز گشتند. ناله ای برخواست و در پی اش ناله ای دیگر... و سکوت به گوش رسید . تا ساعتها کسی از جایش تکانی نخورد و صدایی نشنید
تا هفت روز در شهر صدایی به گوش نرسید چراغی روشن نشد
...
روزی که باد می آمد پرهای رنگ رنگشان را به دستش سپردم تا شاید از سرزمین های دور نشانی از نسلشان برایم بیاورد...؛

***
کودکی ، گونی نان خشک بر دوشش، سرش تا زانو خم شده از کنارت عبور می کند. سنگینی کوله اش تو را به دیوار کنار هل می دهد
نگاهت به گنبد متروک می افتد ، بی کبوتر بر بام ... ؛
***

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

سر برآورد و چشمانش را باز کرد ، نگاهش بر تن سردی افتاد که دقایقی پیش از چوبه عدالت آویزانش کرده بودند
بر سرنوشت خود و آنچه بر سر شهر خاکستری آوردند آهی کشید . تا ساعتی دیگر باید به شهر سیاه می رسید و نمایش مردی را تماشا می کرد که بهشت تا لحظاتی دیگر انتظارش را می کشید ؛خوب نگاهش کرد؛ یکصد کیلو بمب به شکم بسته و به سوی حرم راهی بود، جایی که صدها نفر در انتظار گرفتن حاجت صف بسته بودند

هیاهو برخواست ، چشمانش را بست و صدای مهیب گوشش را کر کرد

تا ساعتی دیگر باید مرگ کودک سه ساله سیاهی را به نظاره می نشست که نه آغوش گرم مادر را درک کرد و نه دستان مهربان پدر را . آنان که از هم آغوشی چندش آورشان موجودی ساخته بودند برای درد کشیدن و با زجر مردن ، برای سه سال زندگی در کنار ویروس مرگ. نه برآفرینشش دمی خندیدند و نه مرگش را دیدند تا اشکی بریزند

امروز قلب خورشید لرزید... دلش سوخت
امروز خورشید گریست و من اشکش را دیدم
امروز آرزویی کرد و من آرزویش را شنیدم خوب گوش کنید... چیزی نمی شنوید ؟

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

طلوع سبز

طلوع خورشید را بر فراز شهر خاکستری به تماشا می نشینی، آنجا که دیگر باد قاصدکهای خسته را به رقص در نمی آرد... چشمانت را می بندی...روزی طلوع سرزمین تو نیز سبز خواهد شد

۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

سبز




قدم که می زنی ، صدها نوشته را در ذهنت قلم می زنی و آنگاه که قلم به دست می گیری ، در صدها راه قدم می زنی و همه بی پایان

..........


جیک جیک گنجشکان غروب و صدای رقص برگهای درختان بی نام ، خارک های سبز و زرد نخلهای کوتاه و بلند...اسکله کوچک و دریای خاکستری ، آبی ، سبز ، زرد و سیاه... تورا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و هیچ حسی را در تو بر نمی انگیزد


در کدام جعبه پنهان کرده ای دلت را ، احساسات و خاطراتت را که هر چه می گردی نمی یابیشان. دیگر خوابها هم به سراغت نمی آیند. آنقدر از پریشانی شان گله کردی که هر شب یک مشت آهن و سنگ و لوله برایت به ارمغان می آوردند،منظم و غیر آشفته...دیگر خواب روحت را نمی بینی

..........


دیروز وقتی از بالا زمینت را نگریستی همه را قهوه ای و خاکستری و سیاه دیدی ، زمین را گرداندی و در آن سو همه را سبز ،آبی ،سبز... و اندوه به سراغت آمد

..........

چقدر دلت برای رنگ سبز تنگ شده است و آبی ، نیلی ، زرد و نارنجی وسبز...؛