۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

بی عشقی...



از دیار شاعران پارس آمدی و قصه هایم را برای من سرودی، شعر شدم... جاری در طراوت روزهای زندگی.
خسته بودم...
تعبیر خوابهای گذشته ام را بر برگ برگ روزمرگی های هزاران ساله ام نوشتی. کابوسها، شاد شدنم را به عزا نشستند، رفتند و مرا با لذت رویای بیداری هایم تنها گذاشتند.
دفتر خاطرات روزگار بی عشقی را بستم و زردی برگهای خزانی اش را، به خاطر باد سپردم.
باد رفت، با کوله باری از قصه. تا درس هایم را در خاطره زمین ثبت کند.


۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

شعر من

شعر من را می نویسد با قلم در دست من

هر نفس شعرم و هر شعرم قلم

طرح ونقشم در خیال شعر هاست

انعکاسش بر مسیر لاله هاست

گه قلم دستم بگیرد ورنه دست من قلم

روز و شب را می نگارم بی قلم


می دمم در ساز باد

می نوازم بر نسیم بامداد

می نویسم بر ستاره با نگاه

طالع ام را گاه گاه


رعد را می غرم و همراه باران می شوم

کوه را سیلی و با دریا هم آوا می شوم

روح دریا را پر و بالی دهم

تا کویر تشنه را بی آیه هم بستر شود

آفتاب آید مرا تابد به روی سبزه زار

نو شوم هر صبح دم با روزگار

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

قصه بی بی

دل من دوست نداره با غصه هم بازی بشه
دل من دوست نداره به گریه ای راضی بشه
دل من دوست نداره تنگ غروب وقت اذون
مثل غنچه بسته شه
مثل مرغا پا بشه راهی لونه ها بشه

دل من وقتی که قصه های بی بی رو شنید
پا شد و یواشکی به قصر شازده خانومی سرک کشید
لبش و بوسید ومثل قصه ها
اون نرفت دنبال زندگی بی سروصدا
میون حکایتا می گشت و لبها می بوسید
میون مزرعه ها می گشت و گندمی نچید

دل من بی بی که مرد در به در قصه ها شد
تو کتابا موند و با نوشته ها هم خونه شد

دل من وقتی که خاله ها نامهربون شدن
دایی ها و عموها رفتن و بی نشون شدن


دل من قصه بی بی رو می خواست
که تو شهر بی نشون بشه وزیر دست راست
تا بره دخترک و از دست غول رها کنه
سرش رو روی تنش بچسبونه با تشت آب بیدار کنه

دل من قصه های خاله زنکی نمی خواد
پچ پچ یواشکی ، نوازشای الکی
عربده های ناحسابی نمی خواد
دل من قصه می خواد نه قصه ای که خواب بره
قصه ای که مثل بی بی آدم و بیدار کنه
راهی سرزمینای دور ولی آشنا کنه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

نامه به خدا

خدایا!
دیر زمانی است که قلبم را خالی از عشق می بینم و اندوهی مزمن در تاروپود وجودم رخنه می کند. شادی ها،کودکان هفت ساله ای هستند که در کوچه دلم بازی می کنند و غروب راهی خانه ها شده و تنگی کوچه را به حال خود رها می کنند.
اکنون سری به دل خود کشیده ام و لب پنجره به انتظارت نشسته ام .
می دانم ،
صد بار قرار گذاشتی و نیامدم
اکنون بیا،
که بی قرار آمده ام.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

هزار نامه



تصمیم دارم هزار تا نامه تو این وبلاگ بنویسم!

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

نگاه

به تو نگاه می کنم
به آمدن ، به ماندنت و بی بهانه رفتنت
به شب نگاه می کنم،
به بودنش، و بی بهانه ماندنش
به خود نگاه می کنم ...

داستان مناره

آخرین خنده بهار را به خاطر سپرد و سکوت گل های لاله را با پروازی حزن انگیز در پیچ و خمی برفراز، بدرود گفت. رفتن راز زندگی اش بود و زمان آغاز ، باد مشرق راهنمایش


***




به دیوار تکیه می دهی تکانی می خورد و لرزشی وجودت را فرا می گیرد.گوش می سپاری،

باد اینگونه ادامه می دهد:





در قفس انگار رازي به آوازي بود كه در ازايش دانه اي و آبي به چنگ مي آورد و به شكر مي خورد و تمنايي نداشت جز گهگاه نوازشي كه دست گرم زن ارباب بر سر و بالهايش مي كشيد.
او نوای عشق را به همبستری سرد شبهای ارباب هدیه کرده بود و روح گرم جوانی را به دلهای پینه بسته شان.
روزی از آن حوالی می گذشتم که آوازش از پس پنجره به گوشم خورد.
چنان با آواز در هم آمیختم که آوازه ام در سرزمینها پیچید.طوفانی شدم بی مهار و سرگشته ای بی قرار.
در گذر از سرزمین لاله ها مرغی آوازم شنید ، سراپا شعر شد و سرخی روی لاله های واژگون را به بوسه خورشید هدیه داد.

داستان قفس را که شنید پرگشود ، وداعی کرد و در طلوع گم شد.

***

مناره در تاریکی شب فرو رفته ،به تک درخت کوچه شب به خیر میگویی...

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

درد

یخ زده و منجمد در گوشه تنهایی دلم کز کرده ام ، برگ برگ دفترچه خاطراتم را می سوزانم تا گرمایش کرختی وجودم را آب کند، سوز سرما -بیش از آنچه که باید-تنم را می لرزاند، به دفتر شعرم نگاهی می اندازم
...
از پنجره نوری نمی آید
تا بهار...
آخرین کلمات در مقابل چشمانم نور شدند ، دود شدند و بی هیچ گرمایی به دفتر خاطراتم پیوستند.
برگ آخر سپید ؛ حیف است ناکام بسوزد...
دلهای خسته را دیگران ربوده اند
دیگر دلی برای خسته جانم نمانده است
...
صدایی از درز پنجره همراه با سوزی ناخوانده وارد می شود...
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است