۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

شهر گوژپشت ها

چند روز بي وقفه مي پيمايي. روزها خورشيد- بي دريغ - راهنماي توست در حركت به سوي قله اي كه هرچه به آن نزديك تر مي شوي گويي در ميان تيره ابرها بيشتر خود را از تو دريغ مي كند. باران صبحگاهي تو را از حركت باز نمي دارد. راه مي افتي . نمي خواهي يك روز را به هدر بدهي. تاظهر بي وقفه پيش مي روي ،باران تند مي شود ،غاري نزديك است ، پناه مي بري، كاملا خيس شده اي
سردت است .طوفاني شديد آغاز مي شود.آب به درون غار مي آيد.گوشه اي آرام به خواب مي روي
با دردي سخت بيدار مي شوي، صبح شده. بايد تكاني بخوري و حركت را آغاز كني ،نمي تواني. انگار كه تورا به زمين دوخته اند. درد وتب تمام بدنت را فرا گرفته...؛
كابوس هاي شبانه ميهمان ناخوانده ساعت هاي بي پايان بيماري ات مي شوند
چند روز مي گذرد؟
بهبود مي يابي. بيرون غار ،از ديدن قله در آن نزديكي مبهوت مي شوي؛رها از تيرگي ابر ها
يك روز بيشتر راه نمانده. كمي نزديك تر ، به اندازه يك ساعت راه ، شهري مي بيني با ديوارهاي بلند در اطراف شبيه شهرهاي قديمي. به دروازه شهر مي رسي. مي تواني تجديد قوا كني تا ضعف بيماري را از تن خسته ات بيرون كني..وارد مي شوي ؛خسته تر از آني تا ببيني همه مردم شهر با قامت خميده عجيبشان چگونه از تو فرار مي كنند، تنها به گرسنگي خود مي انديشي؛
به ميدان شهر مي رسي ، رستوراني آنجاست. در را باز مي كني ، بوي تند الكل فضا را پر كرده ، چيزي در گوشت وز و وز مي كند... چشمانت تار مي شوند... بر زمين مي افتي...؛

۱ نظر:

ناشناس گفت...

...اين داستان ادامه دارد