۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

بارگاه

مقابل بارگاهش مي ايستي ، درست همين جا
نگاهي به اطراف مي اندازي ، همه را محو مي بيني . هاله اي دور همه را گرفته، حتي كلمات كه انعكاس ذهنت هستند . صدايي نمي شنوي جز آنچه ضعيف در گوشت مانده ، پچ پچي مبهم شايد
حركت دستانت خطوط كج و كلمات مه گرفته را پديدار مي كند
چشمانت را مي بندي و سكوت را رعايت مي كني ، صدايي از قلبت نمي شنوي ، خرده هاي بادامي كه لحظه اي پيش خوردي در زير دندانت مزه اي نمي دهند
دعايي مي خواني ، بي آنكه لبانت حركتي كنند صدايش مي زني... با فرياد
بارها و بار ها و بارها
پاسخي نمي دهد. مي داني كه شنيده است ، دعوتش مي كني
اي كاش بپذيرد
صبر مي كني
صبر مي كني
چ
شمانت را باز مي كني ، كلمات – كه از سرو كول هم بالا رفته اند- در مقابلت صف كشيده اند
تغييري احساس مي كني ، چيزي به درونت باز گشته است
... شايد بماند