۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

رهايي

چشمانت را باز مي كني.كجا هستي؟ مي خواهي بلند شوي ، دست و پايت را به تخت سفيدي بسته اند ،يادت مي آيد. بر زمين افتاده اي ،تو را به بيمارستان آورده اند.مي خواهي صدا بزني نمي شود ، لال شده اي ، سفيد پوشي مي آيد با قدي كوتاه و قوزي در پشت . تمام تلاشت براي صحبتي،فريادي و يا ناله اي به سكوت ختم مي شود.چند روز مي گذرد و معاينه مي شوي هر روز توسط مردمي كه همه شبيه هم اند كوتاه و خميده؛
چند روز اشك مي ريزي براي تنهايي مردي كه بهار را ميهمان چهار ديوار سفيد و يك تخت بود؟
يك شب ، تا صبح خواب دره ات را مي بيني، جايي كه تمام حواست با هم به كار افتاد و از سكوت فرمان حركت گرفتي و آغاز كردي...؛
صبح بيدار مي شوي ، چراغ روشن است.پرستار را مي بيني. سلام صبح به خير...سلام، و براي نخستين بار با نگاه حيرت انگيز پرستار خميده قامت مواجه مي شوي و پس از چند لحظه با نگاه چندين مرد كه به چشمانت خيره شده اند. و اين آغاز صحبت تو با گوژپشت هاست. چند روز مي گذرد ، از خود مي گويي و از شهرت. از مردمي كه همه شبيه تو بلند قد و راست قامتند. چند عكس در كيف همراهت داري ، نشانشان مي دهي و مي پذيرند سلامتي تو را
دور از تو مشورتي مي كنند.نگران مي شوي ، چه بر سرت مي آورند؟
يكي كه پير آنهاست به سراغت مي آيد. بايد دنبالش بروي، چه لذتي دارد راه رفتن! تو را به اتاقي مي برد تختي آنجاست ،كسي روي آن آرميده پشت به در رو به ديوار. پير مرد صدايش مي زند... بيدار است. بر مي گردد و حيران، ور اندازت مي كند. به سختي از تخت بلند مي شود و مقابلت مي ايستد. دو چشم پر اشكش را به نگاه خيره ات مي دوزد. چقدر زيباست...؛

۴ نظر:

Unknown گفت...

hesabi dastan shode ha! albatte yek dastane marmouz. montazeram bebinam badesh chi mishe ,manzouret chiye,kholase hayajane khassi dare.
yek dastan ro kam kam bekhoonam bishtar hal mikonam chon age ketab dastan bashe yeksare ta akharesh ro mikhoonam hayajanesh kam mishe.

تصویر گفت...

سلام. منم برام جالب شده ببینم به کجا میرسه... زود به زود بنویس بقیش رو که مردیم از فضولی !! شوخی کردم. سارا درست میگه. مرموزه خیلی

the green گفت...

سلام، توي پاراگراف آخر ،خط دوم يه چيزي رو جا انداخته بودم اصلاح كردم

ناشناس گفت...

neveshtehat khooban sai kon motaleye adabito ziad koni