۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

سر برآورد و چشمانش را باز کرد ، نگاهش بر تن سردی افتاد که دقایقی پیش از چوبه عدالت آویزانش کرده بودند
بر سرنوشت خود و آنچه بر سر شهر خاکستری آوردند آهی کشید . تا ساعتی دیگر باید به شهر سیاه می رسید و نمایش مردی را تماشا می کرد که بهشت تا لحظاتی دیگر انتظارش را می کشید ؛خوب نگاهش کرد؛ یکصد کیلو بمب به شکم بسته و به سوی حرم راهی بود، جایی که صدها نفر در انتظار گرفتن حاجت صف بسته بودند

هیاهو برخواست ، چشمانش را بست و صدای مهیب گوشش را کر کرد

تا ساعتی دیگر باید مرگ کودک سه ساله سیاهی را به نظاره می نشست که نه آغوش گرم مادر را درک کرد و نه دستان مهربان پدر را . آنان که از هم آغوشی چندش آورشان موجودی ساخته بودند برای درد کشیدن و با زجر مردن ، برای سه سال زندگی در کنار ویروس مرگ. نه برآفرینشش دمی خندیدند و نه مرگش را دیدند تا اشکی بریزند

امروز قلب خورشید لرزید... دلش سوخت
امروز خورشید گریست و من اشکش را دیدم
امروز آرزویی کرد و من آرزویش را شنیدم خوب گوش کنید... چیزی نمی شنوید ؟

۲ نظر:

تصویر گفت...

آرزوهای خورشید هر شب در انبوه آرزوهای بی سرانجام من، تو، ما، به انحلال شب می رود شاید... در عزای آرزوهای سوخته فرصتی برای خورشید نمی ماند

ناشناس گفت...

سلام. قلم گيرايي داريد. احتمالا مشتري ثابت شدم ;)