۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

فراموش


به خود نگريستي ، انگار كه تمام شده اي...؛


دستانت تاب تحمل عظمت قلم را نداشت و نديدي پرواز عشق را كه در اطراف، تو را مي پاييد. به تنهايي بي دريغ خود و خلوت سايه ها عادت كرده بودي كه نتوانستي بنگري عظمت "فراواني حضور" را ؛

آنگاه كه غم را درون خود راه دادي گمان كردي كه عشق را مهمان شده اي و برايش غزلها سرودي و آنگاه كه عشق بزرگ - بي ادعا - شادي را برايت به ارمغان آورده بود حتي احساسش نكردي كه چه مظلومانه از تو رنجيد و بي صدا در كنارت ماند

پريشان گويي جيرجيركهاي شبانه را بارها به سپيدي كاغذ هديه دادي بي آنكه سكوت پروانه ها را لحظه اي بيانديشي

دلگيريهاي غروب را صدبار سرودي و جاري آشكار طلوع را بي آنكه بداني به روزمرگي ساعات زندگي ات بخشيدي

تو كه خدا را نه فقط در ميان صداي جويبار ، نه فقط در آواز قناري ها ، كه در ميان سرو صداي خرد شدن آهن و شيشه و جيغ ترمز كاميونها شنيده اي ... آن روز كه ميان زمين و آسمان ده بار گشتي و به دنيا آمدي ...؛
چه چيز را فراموش كرده اي ؟

شاديهايت را ببخش به قلم ... ببين كه چگونه مي رقصد بر ورق روزگار ...؛

۴ نظر:

Unknown گفت...

binazir bood.bekhosoos in jomleye akhar: shadihayat ra babakhsh be ghalam ,bebin ke chegoone miraghsad bar varaghe rouzegar.
jeddan barikalla.kheili ravan ,sadeh va ghashang minevisi,
edame bede...

the green گفت...

مرسي سارا جون

Unknown گفت...

alie,harf nadare,vaghean ba ehsas minevisi.
garmie neveshtehat halo havaie adamo avaz mikone...
ey val

تصویر گفت...

سلام. جالب بود. ولی خودت میدونی که نمیشه... نمیدونم چرا غصه که میاد قلم بهترین دوست میشه ولی وقتی خوشحالی می تونی همراه هر کسی باشی... میدونی راستشو بخوای من این حالت رو دوست دارم. گاهی فقط میشه روی کاغذ غصه داشت و بعد دفتر رو بست و اون غصه تا ابد بین خودت و کاغذ می مونه