خاطره
مي نشيني گاهي
تا به ياد همه خاطره هاي خوش خود
نفسي تازه كني
و زلالي شفاف
بر دل تنگ جواني هايت
بچكاني و بشويي
گر غباري تيره
يا كه يك پوسته نازك شفاف ، ولي سخت
كشيده است بر آن...؛
تا به ياد همه خاطره هاي خوش خود
نفسي تازه كني
و زلالي شفاف
بر دل تنگ جواني هايت
بچكاني و بشويي
گر غباري تيره
يا كه يك پوسته نازك شفاف ، ولي سخت
كشيده است بر آن...؛
بزرگ كه مي شويم انگار احساس ، درونمان گم مي شود. بايد از گذشته چيزي قرض بگيريم شايد شعري برايمان بسرايد خاطره ، كه لاي لايي بي خوابي شبهايمان شود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر