۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

تاكسي

دو تايي يه جوري نشسته بودن كه انگار قراره تا ابد اونجا بمونن . صداي قلبشون و نفس زدناي بلندشون كه حالا با هم ، هم آهنگ شده بود رو مي شد خيلي راحت شنيد. بازوها كه تنها نقطه اتصال جسمشون بود با وجود كاپشناي ضخيمي كه پوشيده بودن خيلي خوب كارش رو انجام مي داد و به راحتي مي تونستن گرماي بدن همو احساس كنن. هيچ كدوم جرات تكون خوردن نداشت نكنه اين وضعيت ابديشون به هم بخوره. هيچ كس كلامي نمي گفت . حتي به خودشون اجازه فكر كردن هم نمي دادن ، دوست نداشتن آرامش اون لحظه با فكري بيهوده از دستشون بره
وقتي كه ماشين ايستاد ،راننده تو آينه نگاهي كرد و گفت خانوم همين جاست ، برو اون دس خيابون...دو تا كوچه...دختره كه گيج شده بود گفت :آها.. اينجاست؟ بايد پياده شم ...؟ اي كاش از قبل مقصدشو به راننده نگفته بود. دويست تومن داد به راننده و پياده شد. داغ شدن قلب پسر رو مي شد از سرخ شدن گوشاش فهميد؛ گرمايي كه هيچ وقت نتونست آه يخ زده دختر رو كه شيشه سرد تاكسي مونده بود آب كنه
وقتي صداي به هم خوردن در ماشينو شنيد به خود اومد . اونقدر خشكش زده بود كه حتي بر نگشت نگاهي به پشت سرش بندازه تا ببينه دختر چطور مبهوت وايساده چشماش به شيشه عقب تاكسي خيره شده و دور شدن اونو تماشا ميكنه

۲ نظر:

تصویر گفت...

مرسی از کامنتت. متنت رو خوندم. قشنگ بود. همیشه بنویس

Unknown گفت...

be nazare man khoobiye neveshtehat ine ke har 2 factore ghashangi va sadegi ro ba ham dare.