۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه

عشق و نوشتن


عشق و نوشتن با هم آغاز شدند. آن لحظه كه عاشق شدم نوشتم و هرگاه كه نوشتم ، عاشق شدم. بارها نوشتم سپس پاره كردم . آنگاه كه خوب نوشتم بر تكه پاره هاي كاغذ بود و هرگاه كسي مي خواست بخواند نوشته اي در كار نبود
...
هميشه شور نوشتن ندارم ، خوب هم نمي نويسم ، خودم را مكلف به نوشتن نمي كنم .بيشتر نوشته هايم را گم كرده ام . اما ديگر نمي
خواهم خوب يا بد - زشت يا زيبا چيزي گم شود يا پاره شود. همه را اينجا نگهداري مي كنم ، شايد كسي بخواند
...
توضيح * : وقتي كه داشتم اين مطلب را مي نوشتم زنگ در را زدند . كارگر شهرداري بود ، عصباني از اينكه افكارم را برهم زده
جواب ندادم . برگشتم تا بنويسم اما نتوانستم . دلم براي كارگر سوخت شايد چيزي مي خواست رفتم تا در را باز كنم اما رفته بود؛ افكارم را با خودش برده بود و رفته بود

هیچ نظری موجود نیست: