۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

نامه به خدا

خدایا!
دیر زمانی است که قلبم را خالی از عشق می بینم و اندوهی مزمن در تاروپود وجودم رخنه می کند. شادی ها،کودکان هفت ساله ای هستند که در کوچه دلم بازی می کنند و غروب راهی خانه ها شده و تنگی کوچه را به حال خود رها می کنند.
اکنون سری به دل خود کشیده ام و لب پنجره به انتظارت نشسته ام .
می دانم ،
صد بار قرار گذاشتی و نیامدم
اکنون بیا،
که بی قرار آمده ام.

هیچ نظری موجود نیست: