۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

درد

یخ زده و منجمد در گوشه تنهایی دلم کز کرده ام ، برگ برگ دفترچه خاطراتم را می سوزانم تا گرمایش کرختی وجودم را آب کند، سوز سرما -بیش از آنچه که باید-تنم را می لرزاند، به دفتر شعرم نگاهی می اندازم
...
از پنجره نوری نمی آید
تا بهار...
آخرین کلمات در مقابل چشمانم نور شدند ، دود شدند و بی هیچ گرمایی به دفتر خاطراتم پیوستند.
برگ آخر سپید ؛ حیف است ناکام بسوزد...
دلهای خسته را دیگران ربوده اند
دیگر دلی برای خسته جانم نمانده است
...
صدایی از درز پنجره همراه با سوزی ناخوانده وارد می شود...
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

۳ نظر:

تصویر گفت...

خیلی جالب بود که این متن رو با فونت سفید نوشته بودی. خیلی خیلی جالب بود. جدی می گم

تصویر گفت...

بالاخره نفهمیدم از قصد با فونت سفید نوشته بودی یا تصادفی این طوری شده بود. چرا دیگه اپدیت نمی کنی؟

the green گفت...

باور کن درست یادم نمی آد اما فکر می کنم دو خطش رو می خواستم سفید کنم که مثل اینکه نشد. واسه همین وقتی کامنت گذاشتی تعجب نکردم و فکر کردم اکسپلورر من اشکال داره.در هر صورت بعد از اون چیزی رو عوض نکردم.هرچی هست از اول بوده