۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

داستان مناره

آخرین خنده بهار را به خاطر سپرد و سکوت گل های لاله را با پروازی حزن انگیز در پیچ و خمی برفراز، بدرود گفت. رفتن راز زندگی اش بود و زمان آغاز ، باد مشرق راهنمایش


***




به دیوار تکیه می دهی تکانی می خورد و لرزشی وجودت را فرا می گیرد.گوش می سپاری،

باد اینگونه ادامه می دهد:





در قفس انگار رازي به آوازي بود كه در ازايش دانه اي و آبي به چنگ مي آورد و به شكر مي خورد و تمنايي نداشت جز گهگاه نوازشي كه دست گرم زن ارباب بر سر و بالهايش مي كشيد.
او نوای عشق را به همبستری سرد شبهای ارباب هدیه کرده بود و روح گرم جوانی را به دلهای پینه بسته شان.
روزی از آن حوالی می گذشتم که آوازش از پس پنجره به گوشم خورد.
چنان با آواز در هم آمیختم که آوازه ام در سرزمینها پیچید.طوفانی شدم بی مهار و سرگشته ای بی قرار.
در گذر از سرزمین لاله ها مرغی آوازم شنید ، سراپا شعر شد و سرخی روی لاله های واژگون را به بوسه خورشید هدیه داد.

داستان قفس را که شنید پرگشود ، وداعی کرد و در طلوع گم شد.

***

مناره در تاریکی شب فرو رفته ،به تک درخت کوچه شب به خیر میگویی...

هیچ نظری موجود نیست: